
*تقدیم به آنانی که بر عرش عاشقی تکیه زده اند*
وقتی میرفتی ,نگاهت را سمت من هُل دادی و گفتی: دوست دارم وقتی آمدم برای خودت مردی شده باشی.
در عالم بچگی بادی در گلو انداختم و با غروری خاص گفتم: یعنی قدم از قدت بلندتر شود؟
لبخندی زدی و پیشانی ام را بوسیدی و رفتی.
...
مدتها گذشت و آمدی.
نه,مثل اینکه برای خودم مردی شده بودم...
قدم از قدت بلندتر شده بود یا نمی دانم شاید قدتو از قدم کوتاه تر...
دیگر, مادر وقتی کاری داشت به من می سپرد.
هروقت میخواستی جایی بروی,می گفتی: مرا ببر.
یادم نمی رود...
روزی تورا برسر مزار دوست شهیدت بردم هنوز به مزارش نرسیده بودیم که شانه هایت لرزید و بغضت ترکید.
زیر لب با دوستت چه می گفتی؟
نمی دانم شاید از بی وفایی دوستت گله داشتی.
امروز خیلی از آن روزها می گذرد.
و بعد این سالها تازه می فهمم: مرد بودن به قامت نیست به استقامت است.
به این است وقتی رهبرت فرمان داد,جانت را پیشکش کنی.
تازه می فهمم که به دوستت از بی وفاییش گله نمی کردی,از بی وفایی دنیا و عدم رهاییت دلگیر بودی.
ما! گم گشته ایم در این دنیای دون و حیران تعلقات گشته ایم.
واز استقامت,تنها,تورا بخاطر بدن تکیده ات سرزنش می کنیم.
فقط عاشق است که درد عشق را درک می کند.
آنان که که صراط عشق را پیموده اند به غایت خویش رسیده اند.
و تو که بر ویلچرت تکیه زده ای درد عشق می کشی و دم بر نمی آوری, که نکند مقام عاشقیت نزول یابد.
و من ,امروز,از استقامتت یاد گرفته ام که عاشقی در حرف معنا نمی شود.عمل,خود,بیانگر عشق است.
(((عبدالعاصی)))